از روزگار كودكي در قصه هايت جا شدم
عشقت مرا وارونه كرد ديوانه اي دانا شدم
تا در هواي كوچه ها ابري شدم گفتي برو
راهي شدم ديگر ولي هم معني اما شدم
تنها قماري مسخره بودم كه از بي رحمي ات
در دست تو بر خوردم و مثل ورق ها تا شدم
در آن آغوش گرمت از ضربه ي دلشوره ها
بالغ شدم اما فقط با گم شدن پيدا شدم
بايد مرا پيدا كني تا قصه ام زيبا شود
از عشق تو جانم به لب آمد ولي تنها شدم
قلاب دستانت عجب قلابي و بيهوده بود
در حسرت يك ارتفاع خيره به آن بالا شدم
از نيش ترمز ها ببين، ترسو شدم، در جا زدم
ردم بكن از كوچه كه بيمار و نابينا شدم